از اخرین باری ک نوشتم چند سالی میگذره...عاشق شدم... دوسال پیش و کر و کور شده بودم... هیچوقت تا این حد کسیو دوس نداشتم... با مخالفت پدر و مادر رو به رو شدم... به اصرار من راضی شدن... ازدواج کردم.... اما همه چی عوض شد... دیگه اون ادم قبلی نبودش... زمین تا اسمون فرق کرده بودش... دیگه دوسم نداشت... به هر بهانه دعوا می کرد و از خونه میزد بیرون... بر نمیگشت... بخاطر دوستاش همش باهام دعوا میکرد.. بهم گفت بی ارزش.. گفت ازم بدش میاد.. گفت برم بمیرم... تمام کاخ ارزوهام رو سرم خراب شدن... هر سری بخشیدمش... دلم میشکست ... ولی عاشق بودم... هیچ مناسبتی یادش نمیموند... یا بود و براش مهم نبود... به اینجا رسید که سر ی موضوع مسخره بهم گفت ازم جدا میشه... هیچوقت به اینجاها فکر نکرده بودم... هیچوقت دوس نداشتم زندگیم خراب بشه... با عشق ازدواج کرده بودم ولی اون منو دوس نداشته... همه گفته بودن به دردم نمیخوره... گفته بودن اختلاف طبقاتی زیاده... گفته بودن اون اهل زندگی نیس...کار نداره ... درسش تموم نشده... همه رو گفته بودن ولی نشنیدم.. نخاستم بشنوم... نخاستم باور کنم...به اینجا رسید که دست روم بلند کرد... منی ک تا حالا پدرم دست روم بلند نکرده بود... عزیز دردانه ی خانه حالا توسط یکی که فک میکرد دوسش داره قلبش هزاران تیکه شده بود... دیگه خیلی خراب شده بود... بازم بخشیدمش ولی بازم تکرار شد... بارها سعی کردم درستش کنم تمام این روابط خراب شده رو ولی خودش تلاشی نمیکرد... همه جا ازم بد میگفت... مگه من چقدر میتونستم بد باشم... خیلی تلاش کردم اختلاف طبقاتی رو رفع کنم مثه خودم بکشمش بالا ... اما قدر شناس نبود... بازم خونه رو به قصد جدا شدن ترک کرد... حتی به خانواده ام هم گفت... ده روز
بعد برگشت بازم بخشیدم... قدیمیه من......
ادامه مطلبما را در سایت قدیمیه من... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : roseziba بازدید : 121 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 9:59